{به نام خدا}
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا به سرم باز آید
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آید
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگ دستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشق بازان
هر جا که نام مهدی در انجمن برآید
من با تمام هستی پا در رهم نهادم
باقی نمیتوان گفت الا به جان گدازان
شعر از حافظ با تغییرات بنده
گویا حریم کویت شوق لقا ندارد